شنبه 25 مرداد 1393برچسب:داستان,ترس,ترسناک, :: 22:20 ::  نويسنده : armin

ادامه ی داستان قبل

عاطفه پریده بود.در حالیکه داد میزدم پرسیدم عاطفه زنده ای؟

صدایی شنیده نشد.بازهم پرسیدم اما این دفعه بلندتر باز هم چیزی جز سمفونی گرگها شنیده نمیشد.لحظه ای به خودم این جراتو دادم که به پایین نگاه کنم.

از ترس زبانم بند اومد.در اون سیاهی شب جسمی به بزرگی عاطفه روی زمین دیده میشد.اما خوب دیده نمیشد و من سعی کردم خودمو متقاعد کنم که اون عاطفه نیست.از یه طرف کاملا اطمینان داشتم و از طرف دیگه خودمو گول میزدم که نه امکان نداره عاطفه زندگیش اینطوری به انتها برسه.قلبم به شدت میتپید و این باعث شد سرمارو کمتر حس کنم.آدرنالین رو توی تمام بدنم حس میکردم.اشک های گرمم صورتم رو نوازش میکرد و این حادثه هم چنان برایم در هاله ای از ابهام قرار داشت.نمیدونستم که به علت تنهایی صدای گرگها رو ترسناکتر احساس میکنم یا اونها داشتن بهم نزدیکتر میشدن.با نزدیکتر شدن صدای گرگ ها سرانجام عاطفه برام روشن شد.آن گرگها تنها از یک غریزه ی طبیعی پیروی میکردن.بوی خون برای اونها به معنی مهمانی بود.و لحظه ای که من دوست چندین ساله ام را دسر سفره ی گرگها دیدم و گفتم شاید من غذای اصلی باشم.

این داستان ادامه دارد...



جمعه 24 مرداد 1393برچسب:وحشتناک,ترسناک,تله کابین, :: 19:16 ::  نويسنده : armin

شب بود...

صدای زوزه ی گرگها در کوهستان میپیچید.

من و عاطفه تنها توی تله کابین گیر کرده بودیم و سرما مجال کوچکترین اقدامی رو به ما نمیداد.سرما ی شدید تا مغز استخوانمان نفوذ کرده بود.چراغ داخل کابین قطع و وصل میشد تا اینکه سرانجام خاموش شد.صدای زوزه ی گرگها و هیاهوی باد سمفونی ترس و وحشت راارتفاع چند ده متری زمین ایجاد کرده بود.با صدای ضعیفی که از ته چاه میومد به عاطفه گفتم:حالا چیکار کنیم دیگه حتی نور هم نداریم. عاطفه از من شجاع تر بود.گفت:نترس کمک میرسه.من سایه ی سری رو کنار عاطفه دیدم و با وحشت پرسیدم:این دیگه کیه؟عاطفه خشکش زد .عاطفه گفت: من دیگه طاقت ندارم تا الان ساعت ها منتظر کمک بودیم و نیومد من خودمو پرت میکنم .بهش گفتم:با این ارتفاع محاله زنده بمونی.تو رو خدا اینکارو نکن اگه تو بپری من تو این کابین وحشت تنها میشم .اما گوشش بدهکار نبود.بلند شد و آماده ی پرتاب شد و گفت:نگران نباش من میرم و کمک میارم.اگه اینجا بمونیم معلوم نیست تا فردا چه بلایی سر جفتمون میاد.رفت که بپره اما ناگهان باد شدیدی کابین رو به شدت تکون داد .عاطفه کمی نشست اما بعد یهویی بلند شد و آماده ی سقوط شد.لحظه ای بعد من خودمو توی کابین تنها یافتم و...

ادامه ی داستان برای فردا

 



صفحه قبل 1 صفحه بعد

شب بود...(+16)
درباره وبلاگ

آرمینم به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان جالب انگیز و آدرس lazy.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت: