جمعه 24 مرداد 1393برچسب:وحشتناک,ترسناک,تله کابین, :: 19:16 ::  نويسنده : armin

شب بود...

صدای زوزه ی گرگها در کوهستان میپیچید.

من و عاطفه تنها توی تله کابین گیر کرده بودیم و سرما مجال کوچکترین اقدامی رو به ما نمیداد.سرما ی شدید تا مغز استخوانمان نفوذ کرده بود.چراغ داخل کابین قطع و وصل میشد تا اینکه سرانجام خاموش شد.صدای زوزه ی گرگها و هیاهوی باد سمفونی ترس و وحشت راارتفاع چند ده متری زمین ایجاد کرده بود.با صدای ضعیفی که از ته چاه میومد به عاطفه گفتم:حالا چیکار کنیم دیگه حتی نور هم نداریم. عاطفه از من شجاع تر بود.گفت:نترس کمک میرسه.من سایه ی سری رو کنار عاطفه دیدم و با وحشت پرسیدم:این دیگه کیه؟عاطفه خشکش زد .عاطفه گفت: من دیگه طاقت ندارم تا الان ساعت ها منتظر کمک بودیم و نیومد من خودمو پرت میکنم .بهش گفتم:با این ارتفاع محاله زنده بمونی.تو رو خدا اینکارو نکن اگه تو بپری من تو این کابین وحشت تنها میشم .اما گوشش بدهکار نبود.بلند شد و آماده ی پرتاب شد و گفت:نگران نباش من میرم و کمک میارم.اگه اینجا بمونیم معلوم نیست تا فردا چه بلایی سر جفتمون میاد.رفت که بپره اما ناگهان باد شدیدی کابین رو به شدت تکون داد .عاطفه کمی نشست اما بعد یهویی بلند شد و آماده ی سقوط شد.لحظه ای بعد من خودمو توی کابین تنها یافتم و...

ادامه ی داستان برای فردا

 



صفحه قبل 1 صفحه بعد

شب بود...(+16)
درباره وبلاگ

آرمینم به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان جالب انگیز و آدرس lazy.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت: